ابومهدی المهندس پناه مسیحیان و ایزدیان بود


خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و ادب: کتاب «جمال» نوشته شهلا پناهی توسط انتشارات سوره مهر منتشر و روانه بازار نشر شده است. این کتاب دربرگیرنده روایتی از زندگی ابومهدی المهندس از فرماندهان ارشد جبهه مقاومت اسلامی است.

کتاب «جمال» به بخشی از زندگی مبارزاتی و سال‌ها جهاد شهید «جمال جعفر محمد علی آل ابراهیم» معروف به «ابومهدی المهندس» از فرماندهان ارشد جبهه مقاومت اسلامی و نایب رئیس حشدالشعبی عراق می‌پردازد که به همراه حاج‌قاسم سلیمانی در فرودگاه بین‌المللی بغداد به شهادت رسید. شهید ابومهدی المهندس یکی از چهره‌های برجسته و اثرگذار مقاومت اسلامی بود که نقش بی‌بدیلی در مبارزه با تروریسم و دفاع از مردم منطقه داشت.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

«تو بیروت به فعالیتم ادامه دادم. اخبار حزب‌الدعوه رو تو عراق و کویت دنبال می‌کردم. یه بار تو این مرور اخبار، در صفحۀ اول روزنامۀ وطن عکس تعدادی از مبارزا و مجاهدای حزب‌الدعوه رو دیدم که بهشون مظنون بودن و تحت تعقیب. دوربین که خاموش شد، پیرمرد، کمی آرام، انگار که نباید کسی حرفش را می‌شنید، به سیّدامیر گفت: «ابومهدی المهندس رو که حتماً می‌شناسی؟» سیّدامیر گفت: «بله. عکسش بین اعضای حزب‌الدعوه روی جلد روزنامه بود. البته چون از روی اطلاعات گذرنامه نوشته بودن، اسم اصلیش، یعنی جمال جعفر ابراهیم، زیر عکسش نوشته شده بود.»

به بهانه شهادت شهید ابومهدی المهندس و سردار حاج قاسم سلیمانی، همچنین هفته مقاومت به گفتگو با شهلا پناهی نویسنده این کتاب پرداختیم.

مشروح این گفتگو را در ادامه می‌خوانید:

* خانم پناهی نگارش کتاب «جمال» سفارش انتشارات بود یا خودتان سراغ آن رفتید؟

شروع کتاب جمال قبل از شهادت ابومهدی جرقه خورد و تصمیم داشتم این کتاب را به صورت خاطرات شفاهی بنویسم. از نمایشگاه کتاب سال ۹۸ که شهید ابومهدی به تهران آمده بودند پیگیر جلسه دیدار با ایشان بودم تا بتوانم خاطرات شفاهی شان را ثبت کنم حتی یک سفر را به عراق ترتیب داده بودم تا دیداری داشته باشم، اما به دلایلی سفر لغو شد و پس از آن اتفاق شهادت ایشان رخ داد.

بعد از شهادت ایشان با توجه به صمیمیت بیش از اندازه‌ای که با شهید حاج قاسم سلیمانی داشتند حس کردم خوب است که این رفیق صمیمی را بشناسیم. رفیقی که سال‌ها در کنار حاج قاسم بوده است. بنابراین به این فکر افتادم که به سراغ معرفی شهید و مرور زندگی نامه ایشان بروم و فکر می‌کنم بعد از مراسم چهلم ایشان اولین سفر به عراق را داشتم و کار کلید خورد.

* نگارش کتاب چقدر زمان برد؟

پیش از پاسخ باید بگویم که فقط لطف و عنایت خداوند بود که این کار شکل گرفت. چون همزمان با شروع پروژه، همه‌گیری ویروس کرونا اتفاق افتاد و پس از آن مرزها بسته شده بودند، ترددها سخت بود و مرز هوایی کاملاً بسته بود. بنابراین برای سفر باید ویزای یک ماهه می‌گرفتم و برمی‌گشتم، این فرایند ادامه داشت و هیچ چیز جز لطف اهل بیت پشتیبان من نبود.

من سابقه کار تحقیق در عراق را زمانی که کار تحقیقاتی در مورد شهید مرتضی حسین پور انجام می‌دادم، داشتم. به این ترتیب بسیاری از فرماندهان عراقی را می‌شناختم و از طرفی هم حشدالشعبی سفارش دهنده و پشتیبان پروژه بودند که کار انجام شود. به همین دلیل تحقیقات در مسیر از ولادت تا شهادت شهید ابومهدی ظرف دو سال و نیم و ۹۶ درصد از کار در عراق انجام شد.

در این کتاب سراغ فرماندهان حشد الشعبی، گروه‌های مقاومت، نخست وزیران، نمایندگان مجلس، دفاتر مراجع و افراد تاثیر گذار عراق به لحاظ سیاسی، فرهنگی، علمی و اجتماعی رفتم و مصاحبه با آنها شکل گرفت. همچنین مصاحبه‌ای هم با مسئولان، علما، فرماندهان گروه‌های مختلف ادیان از جمله علمای سنی، فرمانده گروه ایزدی‌، گروه شِبک ها و کردها داشتیم.

زمانی که اسم حاج ابومهدی می‌آمد همه دوست داشتند خاطراتشان را بگویند و به این ترتیب توانستیم کار را جمع کنیم و می‌توان گفت تحقیق کاملی شکل گرفته است. برای مثال در نگارش فصل جوانی و نوجوانی و ورود شهید المهندس به حزب الدعوه، به سراغ مسئولانی که جز فرماندهان نظامی بودند و در سابقه زندگی و پرونده فعالیت سیاسی‌شان از اعضای حزب الدعوه بودند رفتم.

در مورد خاطرات محل زندگی شهید نیز به روستای القُرنه در بصره رفتم. دوستان دوران دبستان و راهنمایی ایشان را دیدم و در خانواده هم با برادر، خواهرها و خاله حاج ابومهدی صحبت کردم و تنها مصاحبه ما در ایران مصاحبه با خاله، دختر خاله، خواهر بزرگ‌تر ایشان بود اما باقی مصاحبه‌ها در عراق بود.

* کمی هم از چالش‌ها و سختی نگارش کتاب بگویید.

همان‌طور که گفتم شیوع ویروس کرونا در زمان تحقیق کتاب از مشکلات من بود. بحث زبان و هماهنگی با مقامات بالا دستی نیز از دیگر سختی‌های این مسیر بود که البته با هدف معرفی این شهید به جامعه خودمان شیرین می‌شد. چون حاج ابومهدی یکی از افراد تاثیرگذار جبهه مقاومت هستند و به دلیل رفاقت، برادری و صمیمیت بین ایشان و حاج قاسم تحمل کردن این سختی‌ها راحت تر بود و خب خیلی از دوستان شهید به ما در این راه کمک کردند.

ابومهدی المهندس پناه مسیحیان و ایزدیان بود

* به نظر شما دلایل کمبود اثر با محوریت زندگی شهید ابومهدی چیست؟

به این سوال از نگاه فردی که می‌خواهد مستند بنویسد پاسخ می‌دهم. کتاب‌های من رمان‌های مستند هستند و همه اجزای آن واقعی است. زمانی که شما به دنبال نگارش کار مستند هستید باید تحقیق میدانی داشته باشید و در آن منطقه حضور پیدا کنید تا اطلاعات جمع آوری کنید. یعنی کار مستند را نمی‌شود از دور انجام داد، باید در میدان کار و پای کار باشی به همین دلیل حس می‌کنم شاید فاصله، محدودیت و ممنوعیت‌ها باعث می‌شود کار کمتری انجام شده باشد.

این مقوله را به صورت کلی می‌گویم که شاید در حوزه نگارش کتاب و رمان به خصوص کار برای شهدا، چون تحقیق قبلی انجام نمی‌دهیم به همه سطوح تحقیقاتی دست پیدا نمی‌کنیم. درباره همین کتاب ممکن است نقدهایی وجود داشته باشد. بسیاری از افراد معتقدند درباره هر شهید یک کتاب کافی است، اما به نظرم درباره شهدا و یا شخصیت‌های بارز تاریخی از نگاه‌ها و زوایای مختلف می‌توان نوشت. یعنی هرچه این افراد را معرفی کنیم اتفاق بهتری می‌افتد اما باید سختی‌های این مسیر و ممنوعیت و محدودیت‌ها را به جان خرید.

در کار مستند نمی‌شود با شرایط خوب و راحت کار کرد، به قول معروف در کار تحقیق میدانی فرش قرمز برای محقق پهن نمی‌کنند حتی بسیاری از مواقع سنگ ریزه هم در مسیر وجود دارد اما باید در این کار ماند و پشتکار داشت و از همه مهمتر از خود شهید بخواهیم کار پیش برود.

برای حاج ابومهدی جای کار زیاد است. باتوجه به اینکه وسعت قصه مقاومت در عراق بسیار زیاد است، یعنی شما قصه‌های با موضوع مقاومت، ایثار و مبارزه با استکبار و به خصوص آمریکایی‌هایی ها را بسیار می‌شنوید. به بیان دیگر یک تاریخ ۱۰۰ ساله مبارزه در عراق وجود دارد. به نظرم ورود به این حوزه می‌تواند اتفاقات خوبی رقم بزند اما از سختی‌ها باید یک فرصت ایجاد کرد و از آن فرصت استفاده کرد.

* کدام بخش از زندگی شهید ابومهدی برای شما جالب و تاثیرگذار بود؟

یکی از اتفاقات بسیار جالب حین تحقیق کتاب که برای من شیرین بود؛ ارتباط حاج ابومهدی با افراد مختلف، عقاید و ادیان در عراق بود. ما رهبران مذهبی داریم که فقط به گروه مذهبی خاص خود و یا فرماندهانی که فقط به محل ماموریت خود اکتفا می‌کنند. در صورتی که همه جای عراق می‌توانستید نشانه‌هایی از حاج ابو مهدی ببینید. با ترکمن‌ها که صحبت می‌کردم همان‌قدر حاج ابومهدی را دوست داشتند که کردها. و همچنین عرب‌ها و نقطه خیلی پررنگ این همنشینی و رفاقت و پدری کردن حاج ابومهدی برای همه گروه‌ها بود.

به خاطر دارم فرمانده گروه مسیحیان از پدری کردن حاج ابومهدی تعریف می‌کرد یا فرمانده و مسئول گروه ایزدیان در عراق می‌گفت زمانی که برای کمک به زن و بچه‌های ایزدی، راه نجاتی نداشتیم تنها کسی را که برای کمک می‌شناختم حاج ابومهدی بود.

از شِبک ها، سنی‌ها، ایزدی‌ها، مسیحیان، شیعیان و مراجع افراد زیادی بودند که حاج ابومهدی را دوست داشتند و به نظرم این مقوله خیلی جالب است بزرگترین حُسنی که حاج ابومهدی داشت پدری کردن بود. برای مثال زمانی که منطقه‌ای آزاد می‌شد ایشان می‌رفتند کنار بچه‌ها و با آنها صحبت می‌کردند و یا به مستمندان رسیدگی می‌کردند و یا کنار جوانان تلاش می‌کردند با ظاهری جوان پسند حضور پیدا کنند. به نظرم حتی قبل از بُعد نظامی‌گری و هوش سرشاری که شهید ابومهدی در مدیریت بحران جنگی داشتند این همنشینی و پدر بودن حاج ابومهدی است که بسیار دلچسب است.

به بیان دیگر پای صحبت هر عراقی که می‌نشینی یعنی افراد با سطوح مختلف قبل از هر تعریفی از حُسن خلق، مانوس بودن و رفیق همپا بودن حاج ابومهدی تعریف می‌کردند، فکر می‌کنم نباید شخصی مانند ابومهدی را محدود به بُعد نظامی کرد و وجوه مختلف زندگی ابومهدی را باید بیان کرد. نوع برخورد ابومهدی با زنان، جوانان و کودکان هر کدام یک کتاب مجزا هستند. شهید ابومهدی حتی در برخورد با اسیران داعشی نیز با لطافت برخورد می‌کردند و پدری و محبت کردن ایشان از همه شیرین‌تر بود و بیشتر به دل می‌نشیند.



منیع: خبرگزاری مهر

مورد مشکوک سرهنگ و آن سرباز ارمنی که حاضر نشد به امام دشنام دهد


خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: کتاب «گزارش یک‌بازجویی؛ از یک سرهنگ عراقی» سال ۱۳۶۹ منتشر شد و چاپ سومش سال ۱۴۰۲ توسط انتشارات سوره مهر به بازار آمد. کتاب، حاصل مستندنگاری مرتضی بشیری از بازجویی‌ها و زندگی‌اش با سرهنگی عراقی به‌نام محمدرضا جعفرعباس الجشعمی است که در خلال عملیات کربلای ۵ به اسارت نیروهای ایرانی درآمد. مرتضی بشیری به‌جز این‌کتاب قدیمی، به‌دلیل داشتن سمت بازجو و مسئول جنگ روانی قرارگاه خاتم‌الانبیا و روایت کتاب «پوتین‌قرمزها» ازجمله شخصیت‌های شناخته‌شده حوزه اسارت در ادبیات جنگ است.

البته سرهنگی که نامش ذکر شد، در ابتدا فقط یک‌سرهنگ است و با تدبیری که نویسنده در نگارش اثر به کار برده، به‌مرور با اسم و چهره پیش روی مخاطب ساخته می‌شود. به‌عنوان مثال، در ابتدای امر، مخاطب با توصیفاتی روبروست که حاشیه شخصیت سرهنگ را می‌سازند: «اگر غریبه‌ای وارد اتاق می‌شد، فکر نمی‌کرد که یک‌سرهنگ اسیر دارد جواب پس می‌دهد! راحت نشسته بود و یک‌ریز حرف می‌زد.» در جملات و سطور بعدی، شخصیت پرهیاهو و جنجالی سرهنگ این‌گونه به‌سمت تکمیل‌شدن می‌رود: «پیاپی خدا را شکر می‌کرد که اسیر گردید و در خاک مذلت ذبح نشده است! شهوت حرف‌زدن اجازه گوش‌کردن را از او گرفته بود.»

ویژگی‌های شخصیتی سرهنگ است که باعث می‌شود، فکر و خیالش، راوی اثر یعنی بشیری را راحت نگذارد و به اصطلاح برود توی کار سرهنگ. به این‌ترتیب کنجکاوی نگارنده، باعث یک‌کشف و شهود و تکمیل پازل شخصیتی سرهنگ جشعمی می‌شود؛ کسی که «چهره‌اش دل‌نشین و اطمینان‌بخش بود، اما در صورت سرهنگ، گاه زهرخندی نقش می‌بست که او را موجودی قسی‌القلب، بی‌گذشت و متکبر نشان می‌داد؛ و همین او را غیرقابل تحمل می‌کرد.» و همچنین «پس از پاسخ به یک سوال سعی می‌کرد ابتکار عمل گفت‌وگو را به دست بگیرد.»

با اطلاعاتی که بشیری دارد، می‌داند سرهنگ‌دومی درجه فرماندهان گردان در ارتش عراق است اما سرهنگِ اسیری که او زیر نظر گرفته، فرمانده یک‌تیپ مستقل بوده است. او در خلال بررسی‌هایش متوجه می‌شود سرهنگ جشعمی، کلید وحدت بین اسرای عراقی است و همچنین به این‌حقیقت واقف می‌شود که سرهنگ، چشم راست ماهر عبدالرشید، فرمانده سپاه هفتم عراق است. در طرف دیگر، سرهنگ هم حسن نیت و دوستی عجیبی نشان می‌دهد؛ طوری که در فرازهایی راوی به شک و تردید می‌افتد و از دلش می‌گذرد نکند درباره جشعمی اشتباه کرده باشد. یکی از فرازهایی که درباره چرخش شخصیتی و نرم‌شدن سرهنگ است، مربوط به شب سوم مواجهه بشیری با اوست که سرهنگ و چند اسیر دیگر را برای اسکان در کمپ موقت در جاده اهواز خرمشهر حرکت می‌دهند و بین مسیر، بشیری به‌خاطر سرما، کلاه کاموایی خود را روی سر سرهنگ می‌گذارد و جشعمی گریه رقت‌باری سر می‌دهد.

ابوعبدالله (ماهرعبدالرشید) و من رسیدیم. و ماهر از استوار پرسید: چرا او را می‌زنی؟ استوار در پاسخ گفت: این سرباز ارمنی و غیر مسلمان است. الان بیش از یک ساعت است که او را می‌زنم تا به (امام) خمینی فحش بدهد اما او، نمی‌گوید و مقاومت می‌کند. می‌گوید مرا بکش اما من این‌کار را نمی‌کنم. ماهرعبدالرشید به مترجم گفت: به او بگو فحشی بگوید و خود را رها سازد چرا مقاومت می‌کند؟فرازهای دیگری هم که نشان‌دهنده رفتار ایرانی‌ها با اسرای جنگی هستند و می‌توانند باعث رقت‌قلب هر اسیر و هر مخاطب دیگری هم بشوند، در «گزارش یک‌بازجویی» وجود دارند؛ ازجمله فرازهای مربوط به مهمانی شام برای آن‌ها در هتل استقلال که به‌قول راوی، میز تشریفاتی پر زرق و برقی برای آن‌ها چیده بودند، همچنین سفر زیارتی اسرا به قم و بهشت‌زهرا. بشیری می‌گوید اسیران عراقی پس از حضور در گلزای شهدای بهشت‌زهرای تهران، چیزی را دیدند که عکس آن را شنیده بودند. چون در عراق آن‌روز که تحت امر صدام حسین بود، هر خانواده کشته‌داده در جنگ، حق نداشت بیش از ۳ روز عزادار باشد و سر در خانه‌اش پرچم سیاه بگذارد.

* آن سرباز ارمنی که حاضر نشد به امام دشنام دهد

یکی از فرازهای جالب کتاب «گزارش یک‌بازجویی» مربوط به اتفاقی که باعث می‌شود جشعمی ماجرایی از ماهر عبدالرشید را برای راوی تعریف کند. بشیری می‌گوید در خلال بازجویی از اسرای عراقی، متوجه شد روش صحیحی در رفتار با آن‌ها به کار گرفته نمی‌شود. در نتیجه این‌مساله یعنی برخوردهای تند و دفع‌کننده را به مافوق خود گزارش کرد که این‌کار باعث شد دستور توقف ادامه بازجویی‌ها برای جلوگیری از این‌نوع برخوردها صادر شود. این‌کار باعث قدردانی جشعمی از راوی «گزارش یک‌بازجویی» می‌شود.

بشیری می‌گوید:

«وقتی جشعمی مرا دید، تشکر کرد و گفت: «من از روش آن‌ها تعجب نمی‌کنم. ما در عراق خیلی بدتر از این‌ها را داریم. در یکی از محورها یک سرباز ایرانی به اسارت ما درآمده بود. دیدم استواری از ارتش عراق با پوتین به دهانش می‌زند و خون از دهان اسیر جاری است و دندان‌هایش شکسته است؛ به‌طوری که ماهر عبدالرشید با همه قساوت قلبش رقت آورد و با هم به سمت استوار و این‌سرباز ایرانی رفتیم. سرباز مرتبا به زبان فارسی می‌گفت: مرا بکش اما نمی‌گویم. استوار از مترجم می‌پرسید که چه می‌گوید و بعد مجددا او را می‌زد. ابوعبدالله (ماهرعبدالرشید) و من رسیدیم. و ماهر از استوار پرسید: چرا او را می‌زنی؟ استوار در پاسخ گفت: این سرباز ارمنی و غیر مسلمان است. الان بیش از یک ساعت است که او را می‌زنم تا به (امام) خمینی فحش بدهد اما او، نمی‌گوید و مقاومت می‌کند. می‌گوید مرا بکش اما من این‌کار را نمی‌کنم. ماهرعبدالرشید به مترجم گفت: به او بگو فحشی بگوید و خود را رها سازد چرا مقاومت می‌کند؟ مترجم ترجمه کرد. سرباز ارمنی رو به من و ماهر کرد و گفت: آیا شما به خدا ناسزا می‌گویید؟ من در این‌هنگام استغفار کردم و ماهر با قهقهه‌ای از او پرسید: مگر (امام) خمینی خود را خدا خوانده است؟ سرباز ارمنی در پاسخ گفت: خیر او مرد خداست. احکام خدا را اجرا می‌کند، به خدا توکل دارد و جز خدا از هیچ‌کس و هیچ‌چیزی نمی‌ترسد و از همه مهم‌تر، او متصل به خداست و به کسی که به خداوند متصل باشد نمی‌توان ناسزا گفت، من اگر بمیرم حاضر نیستم به رهبر کشورم که یک رهبر الهی و سیاسی است اهانت کنم.» (صفحه ۶۶)

مورد مشکوک سرهنگ و آن سرباز ارمنی که حاضر نشد به امام دشنام دهد

* اسیری که اسرای دیگر را می‌زد

بشیری در فرازی از کتاب، وضعیت اسرای عراقی و صف دریافت غذایشان را توصیف می‌کند و می‌گوید یکی از اسیران که به‌تازگی لباس اسارت را به تن کرده بود، با شلاقی در دست سعی می‌کرد از تجمع اسرا و بی‌نظمی جلوگیری کند. بشیری با گرفتن شلاق از آن‌اسیر، به تندی این‌سوال را از او می‌کند که «مگر خودت اسیر نیستی؟»

راوی «گزارش یک‌بازجویی» در ادامه برخورد با این‌اسیر شلاق‌به‌دست، برای برقراری نظم جملات جالبی را خطاب به اسرای عراقی می‌گوید که بیانگر همان‌نگاه امام خمینی (ره) به جنگ ایران و رژیم بعثی صدام هستند: «خطاب به اسرا گفتم: برادران! از نظر جمهوری اسلامی، جنگ برای اسیر خاتمه یافته و اسیر تحت لوای اسلام در امنیت کامل قرار دارد. به شما توصیه می‌کنم هرکس در جای خود بنشیند تا غذای او را بدهند. انتظار دارم با ما همکاری کنید.» (صفحه ۲۹)

بخش‌هایی از کتاب هم به شرایط زندگی اسرای عراقی در ایران اختصاص دارند. طبق روایت بشیری، عده‌ای از اسرا روزها می‌خوابیدند و شب‌ها را به عبادت می‌گذراندند. در طول روز نیز روزه‌های قرضی خود را می‌گرفتند.

* برخورد یک‌برادر کشته با سرهنگ

در فرازی از «گزارش یک‌بازجویی»، شخصیت عدنان وارد روایت می‌شود که یکی از نیروهای معاود عراقی (عراقی‌هایی که با ایران همکاری می‌کردند) است. نکته مهم درباره کاراکتر عدنان این است که او جشعمی و کارنامه جنگی‌اش را می‌شناخته اما اقدامی علیه او نمی‌کند. جشعمی فرمانده تیپ کماندویی سپاه هفتم عراق بوده که در عملیات کربلای ۴ در جزیره ام‌الرصاص نیروهای ایرانی و همچنین برادر عدنان را درو کردند.

هم اکنون که جنگ در اوج خود قرار دارد کت‌شلوارپوش‌ها این برخورد را با ما دارند، اگر جنگ تمام شود چه بر سر ما خواهد آمد؟ ژیگولوهایی که کفش ورنی می پوشند و اتوی شلوارشان بهترین برش در کارهاست، عارشان می‌آید که رزمنده با هیات بسیجی در مجمع دیپلمات‌ها ظاهر گردندمرتضی بشیری و عدنان نزدیک به ۲ سال با هم همکاری می‌کنند و جشعمی نیز بین این‌دو حضور دارد. زمانی‌که سرهنگ به هویت عدنان پی می‌برد، به‌قول راوی کتاب «وا می‌رود.» چون عدنان او را برای شام به منزلش دعوت می‌کند و در این‌ضیافت شبانه است که راوی و عدنان، اطلاعات بیشتری از طایفه و خانواده بزرگ جشعمی پیدا می‌کنند. آن‌ها به این‌واقعیت پی می‌برنند که پدر جشعمی، شخصیتی بسیار مومن و از شیعیان بزرگ عراق است. ماهرعبدالرشید هم از سرهنگ برای بهره‌برداری از نفوذش در بین شیعیان استفاده می‌کرده است. نکته مهم این بوده که جشعمی از نظر درجه نظامی، لیاقت فرماندهی گردان را داشت اما با اعطای جایگاه فرماندهی تیپ به او، به طور طبیعی خود را مدیون نظام عراق می‌دانست.

* کنایه‌های راوی به مسئولان و دیپلمات‌های کت‌شلوارپوش

دو فراز از «گزارش یک‌بازجویی» هست که دربرگیرنده کنایه‌های مرتضی بشیری به خودی‌های کت‌شلوارپوش و دور از میدان جنگ هستند. در بخشی از روایت ماجراهای مربوط به سرهنگ جشعمی، اسرا به یک‌نشست خبری برده می‌شوند و کنایه اول درباره حضور این‌افراد در برنامه است. بشیری درباره دستاورد حضور اسرا در نشست خبری می‌گوید «نمایندگان کت‌شلوارپوش ستاد تبلیغات جنگ هم که همیشه پس از پیروزی‌ها ظاهر می‌شدند و زحمت آوردن خبرنگاران را با هماهنگی وزارت امور خارجه کشیده بودند اذعان داشتند که بیش از حد موفقیت به دست آورده‌اند.» (صفحه ۶۲ به ۶۳)

کنایه دوم هم جایی است که بشیری به‌خاطر سر و وضع خاک‌آلود و جنگی خود، با یادآوری جلسه، درباره دیپلمات‌ها و مسئولان خوش‌پوش صحبت واگویه‌هایی دارد و می‌گوید: «ظاهری ژولیده داشتم؛ خاک‌آلوده و عرق‌کرده. اما قدر مسلم این بود که از مقر سازمان ملل نمی‌آمدم، بلکه از منطقه جنگی و با عده‌ای اسیر آمده بودم. هجوم خیالات مرا اسیر خود کرده بود: هم اکنون که جنگ در اوج خود قرار دارد کت‌شلوارپوش‌ها این برخورد را با ما دارند، اگر جنگ تمام شود چه بر سر ما خواهد آمد؟ ژیگولوهایی که کفش ورنی می پوشند و اتوی شلوارشان بهترین برش در کارهاست، عارشان می‌آید که رزمنده با هیات بسیجی در مجمع دیپلمات‌ها ظاهر گردند.»

جشعمی در نشست خبری طوری صحبت می‌کند که بشیری به او می‌گوید سخنانش، او را یاد حُر بن یزید ریاحی انداخته است.

نکته‌ای هم که نباید از کنار آن گذشت، جمله‌ای است که راوی درباره شرایط پس از پایان نشست خبری ترسیم می‌کند؛ او می‌گوید با شوخی و خنده همراه اسرا از جلسه خارج شده و به سمت اردوگاه حرکت کرده‌اند.

* پایان‌بندی مهم؛ چه‌کسی جنگ را شروع کرد؟

سرهنگ محمدرضا جعفرعباس الجشعمی در طول روایت «گزارش یک‌بازجویی» دوبار دچار سکته قلبی می‌شود و برای دیدار خانواده‌اش اظهار نگرانی می‌کند. او رفته‌رفته تحرک و شادمانی خود را از دست می‌دهد و طبق گفته راوی، با دهان‌بینی مفرطی که داشته بین اسرا تبدیل به مصیبت و یک‌مشکل می‌شود. چون هر روز یک‌چیز می‌گفته و دچار تناقض شخصیتی می‌شده است. بشیری می‌گوید «دیگر او را پرتحرک ندیدم. با یک تشکچه و بالشت در گوشه‌ای می‌نشست و کتاب مطالعه می‌کرد.»

جشعمی در مقطعی برای معاینه و درمان به بیمارستان بقیه‌الله منتقل می‌شود. اما سوال مهمی که «گزارش یک‌بازجویی» بنا دارد به آن پاسخ دهد از ابتدا تا انتهای کتاب مخاطب را کنجکاو نگه می‌دارد تا در موخره، ارائه شود؛ این‌که چه‌کسی جنگ را شروع کرد؟ «پرسیدم: جناب سرهنگ به نظر شما مسبب این بدبختی‌ها کیست؟ چه کسی جنگ را شروع کرد؟ راستش بعد از این‌همه مدت، می‌خواهم بدون ریا و تظاهر از نظرت مطلع شوم.»

پایان‌بندی «گزارش یک‌بازجویی» برای پاسخ به این‌سوال مهم در نظر گرفته شده است؛ جایی که جشعمی یک‌بار برای همیشه طوری جواب می‌دهد که بشیری یقین می‌کند سرهنگ نقاب از چهره برداشته و راستش را می‌گوید:

«گفتم: بالاخره سوالم را جواب ندادی. لحظه‌ای به دست‌هایش نگاه کرد و بعد، انگار که چیزی یادش افتاده باشد، با قاطعیت گفت: همان‌حرام‌زاده‌ای که در قصر شیرین شراب را سر کشید و گفت که پیاله بعدی را در تهران خواهم نوشید.»



منیع: خبرگزاری مهر

زندگینامه شهید مدافع حرم سید سجاد خلیلی چاپ شد


به گزارش خبرنگار مهر، کتاب «نسیم به سوی من وزید» نوشته زهره اسدی به تازگی توسط انتشارات سوره مهر منتشر و روانه بازار نشر شده است. این‌کتاب دربرگیرنده زندگینامه شهید مدافع حرم سید سجاد خلیلی است. شهید مدافع حرم سیدسجاد خلیلی جوانی دهه هفتادی و کوچک‌ترین شهید مدافع حرم استان مازندران است.

شهید سید سجاد خلیلی پانزدهم آذرماه ۱۳۷۰ در روستای متکازین از توابع شهرستان بهشهر متولد شد. او فرزند دوم خانواده بود. تا مقطع کاردانی در رسته پیاده در دانشکده امام حسین (ع) تحصیل کرد و مدرک لیسانس خود را از دانشگاه علوم و فنون زمینی امیرالمؤمنین (ع) اخذ کرد. در تاریخ یکم آبان ۱۳۸۹ به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ملحق شد و در لشکر ۲۵ کربلا به خدمت پرداخت. این شهید در تاریخ ۲۱ فروردین ۱۳۹۵ هجری شمسی در منطقه خان طومان سوریه به فیض شهادت نائل آمد و سپس در گلزار شهدای بهشت فاطمه بهشهر به خاک سپرده شد.

کتاب «نسیم به سوی من وزید» با روایت دوران نوجوانی شهید خلیلی آغاز می‌شود و به مرور خاطرات و شیطنت‌های کودکی و در ادامه به دوران نوجوانی و دانشگاه او می‌پردازد. در دو فصل اول کتاب، خواننده به دور از فضای جنگ و جبهه با شخصیت اصلی سجاد همراه می‌شود و با او انس می‌گیرد.

به گفته نویسنده اثر چون شهید خلیلی قصد داشته خودش زندگی‌نامه‌اش را بنویسد، اسدی تمام اتفاقات کتاب را از زبان خود شهید نقل کرده و چون لازم بوده زبان و نگاه بیش از ۷۰ نفر را به یک زبان و نگاه متمرکز کند باید احتیاط زیادی در واقعی بودن و صحت متن روایت‌ها می‌کرده است.

به این‌ترتیب اسدی با حدود ۷۵ نفر از دوستان، آشنایان، هم‌رزمان و اعضای خانواده شهید برای نگارش کتاب به گفتگو نشسته و برای این‌کار با توجه به ویژگی‌های شخصیتی و شغلی و تحصیلی شهید به بیشتر شهرهای کشور سفر کرده است.

با توجه به اینکه نویسنده اثر و شهید خلیلی هر دو از اهالی مازندران هستند ضرب‌المثل‌ها و اصطلاحات این خطه در کتاب گنجانده شده که برای مردم استان‌های مازندران، گلستان و گیلان جذاب و خواندنی است که البته همه این قسمت‌ها به صورت کاملا شفاف و روان ترجمه شده است.

«نسیم به سوی من وزید» علاوه بر مقدمه، در ۵ فصل با عناوین «اسمت برای من»، «بن‌بست بهار»، «پرواز یک قاصدک»، «بوسه برخاک» و «اسمم برای تو» تهیه و تدوین شده است.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

«نقشه کشیدیم یک تشییع جنازه سوری هم راه بیندازیم. چون قبرستان خارج از روستا بود و راه خوبی برای فرار. یک تابوت می‌خواستیم و میت. من هم کم نیاوردم. رفتم مسجد و لباس روحانی را برای چند ساعتی امانت گرفتم. پیچاندن عمامه را از آقاجون یاد گرفته بودم. هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردم اینجا به‌دردم بخورد. قشنگ پیچش دادم و روی سرم گذاشتم. برگشتم بین بچه‌ها. کسی نمی‌توانست به من شک کند. یکهو انگشتی کمرم را سوراخ کرد. سرم را چرخاندم. یک خانوم چادری بود. هاج‌وواج نگاهش می‌کردم که …»

این‌کتاب با ۳۵۲ صفحه، شمارگان هزار و ۲۵۰ نسخه و قیمت ۲۹۰ هزار تومان عرضه شده است.



منیع: خبرگزاری مهر